توماس پیکتی میگوید نابرابری اقتصادی طبیعی نیست بلکه ناشی از ایدئولوژیهای سیاسی است. در نظر او راهحل نابرابری فقط یک چیز است: سرنگونی سرمایهداری و مصادره مایملک مازاد. پیکتی، اقتصاددان فرانسوی و استاد مدرسه اقتصاد پاریس، سال ۲۰۱۳ با کتاب «سرمایه در سده بیستویکم» موجی نو در مطالعات تاریخی- اقتصادی نابرابری به راه انداخت. کتابش به ۴۰ زبان ترجمه شد و بیش از دوونیم میلیون نسخه فروخت.
نسخه انگلیسی این کتاب ۹۰۰ صفحهای در عرض چند هفته جایگاه نخست را در فهرست پرفروشترینهای نیویورکتایمز از آن خود کرد و پرفروشترین کتاب تاریخ انتشارات دانشگاه هاروارد شد.
پیکتی با پیمایش ۳۰۰ سال تاریخ اروپا و آمریکا ثابت کرد نابرابری نه یک انحراف از تاریخ سرمایهداری که ویژگی پیشرفت طبیعی آن است. او به تازگی کتابی جدید منتشر کرده با عنوان «سرمایه و ایدئولوژی». در کتاب حاضر با ترکیب اقتصاد سیاسی و جامعهشناسی اقتصادی، در ۱۲۰۰ صفحه، به مسئله ایدئولوژی، یعنی گزارههای توجیهگر نابرابری، میپردازد.
پیکتی در اثر جدید خود از دامنه آمار و ارقام فراتر میرود و به نقد بنیانهای ایدئولوژیک نظامهایی میپردازد که مبنایشان بر تولید و حفظ نابرابری است. او این تحلیل را در پهنایی گستردهتر از زمان و مکان نسبت به کتاب نخست خود، با نگاهی به مسائل سیاسی امروز جهان، پیش میبرد.
«سرمایه و ایدئولوژی» برخلاف «سرمایه در سده بیستویکم» منحصرا بر غرب تمرکز ندارد و تاریخ اقتصادی جهان را، از عصر بردهداری تا جوامع فراسرمایهداری امروز، نظامهای کمونیستی و ممالک مستعمراتی، در نظریه خود دخیل میکند. این کارزار نظری مبتنی بر حجم بیسابقهای از دادههای اقتصادی و منابع تاریخی است که از سراسر جهان گرد آمده و رویکرد تطبیقی کتاب پیکتی را جان بخشیده است.
تحلیل آسیبشناختی او محدود به تاریخ نابرابری نیست و در فصلی مجزا به این مسئله میپردازد که چگونه احزاب چپگرا و سوسیالدموکرات به تدریج از ریشههای خود و نمایندگی برای طبقات محرومتر فاصله گرفتند و به احزاب طبقات برخوردار و طبقه متوسط تبدیل شدند. همچنین او به ویرانسازی بنیانهای ایدئولوژیک سرمایهداری بسنده نمیکند و نظریه جایگزین خود را برای ویرانه سرمایه ارئه میدهد: سوسیالیسم مشارکتی.
او خط مشی منحصربهفردی برای تقدسزدایی از مالکیت شخصی و اجتماعیسازی یا موقتسازی مایملک مازاد ثروتمندان پیشنهاد میدهد. در اتوپیای سوسیالیستی او آنها که ۱۰۰ هزار یا ۲۰۰ هزار یورو مایملک دارند، مالیات بسیار پایینی، در حد ۰.۱ درصد، پرداخت خواهند کرد، ولی با افزایش ثروت، نرخ مالیات هم به طور تصاعدی افزایش مییابد؛ بنابراین آنها که دو میلیارد یورو ثروت دارند، باید معادل ۹۰ درصد آن را مالیات بدهند.
بدینترتیب نسل میلیاردرها منقرض خواهد شد. ارث و میراث از انحصار مالکیت خارج خواهد شد و چتر اجتماعیسازی بر سر آن خواهد نشست. در شرکتها هیچ سهامداری حق رأی بیشتر از ۱۰ درصد نخواهد داشت، حتی اگر سهامش بیش از این باشد.
در عوض، نیمی از صندلیهای هیئت مدیره باید به کارمندان و کارگران اختصاص بیابد. آنچه در ادامه میخوانید چکیدهای از مقدمه کتاب «سرمایه و ایدئولوژی» است که پیکتی در بخش فرانسوی وبسایت شخصی خود منتشر کرده است.
هر جامعه انسانی مجبور است نابرابریهای خود را توجیه کند و برای آن دلایلی بتراشد، وگرنه تمام بنیان سیاسی و اقتصادیاش در معرض فروپاشی قرار میگیرد.
هر جامعه انسانی مجبور است نابرابریهای خود را توجیه کند و برای آن دلایلی بتراشد، وگرنه تمام بنیان سیاسی و اقتصادیاش در معرض فروپاشی قرار میگیرد.
بدینترتیب، هر دوره و زمانهای مجموعهای از گفتمانها و ایدئولوژیهای متناقض میزاید که هدفش در وهله اول مشروعیتبخشی به نابرابری است، آنگونه که هست یا آنگونه که باید باشد و دیگری ترسیم قواعد اقتصادی، اجتماعی و سیاسی که سازماندهی این مجموعه گفتمانها و ایدئولوژیها را ممکن میسازد.
از دل این رویارویی، که همزمان هم خصلت اندیشهای دارد و هم خصلت نهادی و سیاسی، معمولا یک یا چند روایت مسلط با پیروزی از میدان پا بیرون میگذارند و همین روایتها مبنای رژیمهای نابرابریطلب موجود را تشکیل میدهند.
در جوامع معاصر، این مبنا به ویژه برساخته از روایت مالکیتمحوری، کارآفرینی و شایستهسالاری است: نابرابری مدرن عادلانه است، چون از فرایندی با انتخابهای آزادانه ناشی شده است و در این فرایند همگی فرصتهایی یکسان برای دسترسی به بازار و مایملک دارند، ثروتمندترینها کسانیاند که بیشترین پشتکار، بیشترین شایستگی و بیشترین سودمندی را دارند و تمام افراد خودبهخود از مالاندوزی آنها بهره مند میشوند.
این روایت، ما را در موضعی کاملا متضاد با نابرابری در جوامع باستانی قرار میدهد که مبنایشان بر نابرابریهای مقرر در قانون بود و خصلتی انعطافناپذیر، مندرآوردی و اغلب استبدادی داشت.
مشکل این است که این کلان روایت مالکسالار و شایستهسالار که اولین لحظه درخشش خود را در قرن نوزدهم پس از فروپاشی جوامع مبتنی بر سلسلهمراتب کهن تجربه کرد و در اواخر قرن بیستم با فروپاشی کمونیسم شوروی و پیروزی اَبَرسرمایهداری تن به یک صورتبندی دوباره و بنیادین سپرد و تمرکزی جهانی یافت، اکنون هر روز شکنندهتر از روز پیش به نظر میرسد.
این روایت به تناقضهایی منجر میشود که در اروپا و در ایالات متحده، در هند و در برزیل، در چین و در آفریقای جنوبی، در ونزوئلا و در خاورمیانه، قطعا شکل و شمایلی متفاوت دارد. بااینحال مسیرهای متفاوتی که این جوامع طی کردهاند و تفاوتشان هم از تاریخ خاص و تا حدی مرتبط با یکدیگر ناشی میشود، اکنون در آغاز قرن بیستویکم هر روز بیشازپیش به هم گرهخورده به نظر میرسد. تنها با کمک یک چشمانداز فراملی است که میتوان این شکنندگیها را بهتر درک کرد و بازسازی یک روایت بدیل را مدنظر قرار داد.
در واقع، از دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ تاکنون، افزایش نابرابری اجتماعی- اقتصادی را تقریبا در تمام نقاط دنیا شاهد بودهایم. در برخی موارد، این نابرابریها چنان هنگفت شده است که توجیه آن به نام مصلحت جمعی دیگر کار آسانی نیست.
بهعلاوه بین ادعاهای شایستهسالاران و واقعیتهایی که در حوزه دسترسی به آموزش و ثروت گریبانگیر طبقات محروم است، شکافی فزاینده به چشم میخورد. گفتمان شایستهسالاری اغلب مانند دستاویزی دم دست برای برندگان نظام اقتصادی فعلی به نظر میرسد تا به واسطهاش هر سطحی از نابرابری را توجیه کنند؛ بدون آنکه حتی ضرورتی برای وارسی این نابرابریها حس کنند و داغ ننگ بر پیشانی بازندگان بزنند که لیاقت، خاصیت و پشتکار ندارند.
در رژیمهای نابرابریگرای پیشین که بیشتر بر کارکرد تکمیلکننده بین طبقات اجتماعی مختلف تکیه داشتند، خبری از این گناهافکنی بر گردن بیچارهترینها نبود یا به این حد نبود.
ضمن آنکه در نابرابری مدرن مجموعهای از عرفهای تبعیضآمیز و نابرابریهای قانونیشده هم نهفته است که از وصف شدتش چیز چندانی در افسانه شایستهسالاری به گوش نمیرسد و ما را بیشتر به یاد همان نابرابریهای بیرحمانه باستانی میاندازد که تظاهر میکنیم دیگر آنگونه نیستیم.
میتوان از تبعیضهایی نام برد که دامنگیر افرادی است که خانه ندارند یا به محلات خاص یا نژادهای خاصی تعلق دارند. میتوان به مهاجرانی فکر کرد که در دریا غرق میشوند.
در برابر این تناقضات و در فقدان یک افق جهانشمول و برابریطلب که بتواند با معضلات ظالمانه، مهاجرتی و آبوهوایی دستوپنجه نرم کند، بیم آن میرود که پسرویهای هویتطلبانه و ملیگرایانه بیشتر و بیشتر جای یک کلانروایت جایگزین را برای این وضعیت اشغال کند؛ همانطور که در نیمه نخست قرن بیستم در اروپا شاهدش بودیم و همانطور که اکنون دوباره در آغاز قرن بیستویکم در مناطق مختلف دنیا شاهدش هستیم.
با جنبشی که جنگ جهانی اول به راه انداخت، جهانیسازی شدیدا نابرابرانه تجاری و اقتصادی که در «عصر طلایی» (۱۸۸۰-۱۹۱۴) جریان داشت، نابود شد و سپس از نو تعریف شد. آن دوران فقط در مقایسه با فوران خشونت در سالهای بعدیاش بود که «طلایی و زیبا» به نظر میآمد و در حقیقت عمدتا برای صاحبان مایملک و خاصه برای مردان سفیدپوست ثروتمند طلایی بود.
اگر نظام اقتصادی کنونی را از بیخوبن دگرگون نکنیم و آن را به نظامی با نابرابری کمتر، عدالت بیشتر و دیرپایی بیشتر، هم بین کشورها و هم درون کشورها، تبدیل نکنیم، آنگاه چه بسا «پوپولیسم» بیگانههراس و کامیابیهای انتخاباتی احتمالیاش در آینده خیلی زود کلید نابودی جهانیسازی اَبَرسرمایهداری و دیجیتال در سالهای ۱۹۹۰-۲۰۲۰ را بزند.
برای دفع این خطر، دانش و تاریخ هنوز بهترین دارایی ماست. تمام جوامع انسانی چارهای ندارند جز اینکه نابرابریهایشان را توجیه کنند و در این توجیهگریها همیشه سهمی از حقیقت و اغراق، تخیل و فرومایگی، آرمانگرایی و خودخواهی به چشم میخورد.
ویژگی یک رژیم نابرابریگرا، آنچنان که در این پژوهش تعریف میکنیم، مجموعهای از گفتمانها و تدابیر نهادی است که هدفش توجیه و سازماندهی نابرابریهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آن جامعه است. هر رژیمی ضعفهای خاص خود را دارد و فقط با بازتعریف پیوسته خود میتواند بر جا بماند که این بازتعریفها اغلب به شیوهای ستیزهگرانه و خشن رخ میدهد؛ اما با تکیه بر تجربه و دانش مشترک بشری هم به بقای خود کمک میکند.
موضوع این کتاب گذشته و آینده رژیمهای نابرابرگراست. با گردهمآوری محتوای تاریخی درباره جوامعی که بسی دور از یکدیگرند و اغلب اوقات از مقایسه با یکدیگر جا میمانند یا به چنین مقایسهای تن نمیدهند، امیدوارم در ایجاد فهمی بهتر از تحولات جاری، از چشماندازی جهانی و فراملی، نقش ایفا کنم.
از این تحلیل تاریخی نتیجهای مهم پدیدار میشود: آنچه رشد اقتصادی و پیشرفت انسانی را ممکن ساخته است، تلاش برای رسیدن به برابری و آموزش بوده است و نه مقدسسازی مالکیت، ثبات و نابرابری. این روایت جدید و فوقالعاده نابرابرگرا که از دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ سر برآورده است تا حدی محصول تاریخ کمونیسم و فاجعه آن است؛ اما به همان اندازه محصول جهل و تفرقه دانش بوده است و نقش زیادی در پرورش جبرباوری و گرایشهای هویتطلب فعلی ایفا کرده است.
اگر سرنخ تاریخ را با چشماندازی چندرشتهای در دست بگیریم، میتوانیم به روایتی متوازنتر دست یابیم و مرزهای یک سوسیالیسم مشارکتی جدید را برای قرن بیستویکم ترسیم کنیم؛ به عبارت دیگر، افق برابرنگر جدیدی را با یک دورنمای جهانی تصور کنیم، ایدئولوژی جدیدی برای تحقق برابری، مالکیت اجتماعی، آموزش و تقسیم دانش و قدرت که نگاهی خوشبینانهتر به طبع انسانی دارد و از روایتهای پیشین دقیقتر و قانعکنندهتر است؛ چون تکیهای بیشتر به درسهای تاریخ جهانی دارد.
بیشک این برعهده همگان است که این چند درس خردهجان و مشروط را داوری کنند و بهرهگیری از آنها را برای تحول و پیشرفت بیشتر خود غنیمت بشمرند.